سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که دانشمند را حقیر شمرد، مرا حقیر شمرده است و هرکس مرا حقیر بشمرد، کافر است [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

lenge be lenge

 
 
ادامه ی پست قبلی(چهارشنبه 88 بهمن 21 ساعت 6:48 عصر )

این 4 شب فقط داشت دنبال من می گشت یادش بخیر چقدر با مریم خندیدیم واسه مریم تعریف کرده بودم فراهانی و می دید استرس می گرفت بد ان قد هول می کرد که فک کرده بود اول مریم بودهمعصومه انام همین طور بهشون می گفتم بابا من سر کارش گذاشتم شماچرا هوا می کنین این همه وجودش جثشه چیزی نداره که بخواد شاخ بشه   یه شب از همون شبا که مریم تنها بود رفتم خونشون فراهانی که همچنان با پشتکار دنبال من بود اس ام اس داده بود خودت و معرفی کن وگرنه فردا تو اگاهی می بینمت به مریم گفتم مریم اگه فردا رفتم بازداشت گاه اومدی واسم کمپوت و این چیزا یادت نره بیاری من عادت ندارم گشنه بمونم نصف شبم اس ام اس داد خشایااار اومدی تنباکوام بخر سر رات گفتم باشه داداشمثلا می خواست یه دستی بزنه فرداشم که علی رضا زنگ زد گفتم می دونی تنباکو کجا دارن ایا

گف تنباکو واسه چیگفتم هیچی این فراهانیه می خواست گفتم صواب داره واسش بخریم

بیچاره علی رضا خیلی از دستم حرص خورد حق داره بعضی موقع ها منت میزاره الان اگه این جا بود 3 ساعت مخ من و می خورد که من کی منتت می زارم ...می زاری دیگه 

اخرین نفری که احتمال می دادم فراهانی بره سراغش سمیرا بود بهش اس ام اس دادم که شماره ی من و پاک کن از گوشت نگو اس ام اسا ش کلا نمی رسه شانس من... گوشی سمیرا رو گرفته بود و یه سرچ زده بود دیده بود بله شیماس ...درکش می کنم که اون موقع چقد شاد شده بالاخره بعد از 3 4 روز تلاش متوالی به نتیجه رسید...منم همون موقع داشتم با مریم می رفتم یونی که اس ام اس داد شیما خانم کلاس شیمی ساعت چند شروع می شه من همون جا استپ کردم از همه نظر گفتم مریم گاوم زایید فهمید مریمم که استرس گفت یا خدااا چی می شه حالا منم اصلن خودم و از تنگو تا ننداخنم نوشتم نمی دونم اقای فراهانی من شیمی ندارماومدم یونی مریم گف بریم نمازخونه فعلا ....منم سعی کردم درکش کنم الان تازه من و پیدا کرده بود می خواست شاخ بازی دراره ادمیم نبود که حالا احترامتو نگه داره ولی از هیجان قند تو دلم اب می کردن

قیافش دیدنی بود چون فک می کنم یه درصدم فک نمی کرد من باشم اخه من دختر خوبیمدیدم یه دفعه سمیرا پرید تو نمازخونه که شیما چی کار کردییی علی فراهانی خیلی عصبانیه حالا سمیرا خودش یه زمانی شاخ ورودیای ما بود  گفتم نه بابا چیزی نیست ..مگه به تو نگفتم شماره ی من و پاک کن گف بابا خرابه گوشیم ..گفتم حالا اشکال نداره من قرار بود اون روز بام یونی از یونی برم ترمینال ..کارم و انجام دادم و زانس گرفتم که برم اومدم تو حیاط دیدم سمیرا و رضوانه و علی رضا و مریم پشت دیوار وایسادن دارن 4 تایی  دست تکون میدن و اروم می گن شیمااا بیا این جاااا شیماااا واقعا نتونستم خودم و کنترل کنم  سمیرا گفت هیس خاک تو سرت داره ازون بالا نگا می کنه این چه کاری بود کردی اصلا کار خوبی نکردی...گفتم به هر حال خوش گذشت شمام زیاد نگران نباشین الانم ماشین اومده دم در باید برم بچه ها

و اخرین سناریوی من

این بود که دست پیش و گرفتم پس نیوفتم چون فراهانی ادمی نبود که تا زهرشو نریزه ول کن ماجرا باشه واسه همین یه جوری وانمود کردم که خودشو قانع کنه که زهرشو ریخته زنگ زدم گفتم دستت درد نکنهخیلی ادم هوچییی هستی  من گفتم یه چیزی بوده بین خودمون تموم شده پیشم نگیر چیزیم که ازت کم نشده منم معذرت می خوام یوم برو دنبال زندگیت ولی توووووو ابروی من و جلو مریم اینا و دوستام بردیگفت من که گفتم بهت خودت و معرفی کن تقصیر خودت بود وگرنه کسی نمی فهمید....

گفتم به هر حااااالکارت اصلا مردونه نبود

خلاصهههههه اقای فراهانی تصمیم گرفت ازین کارای بد بد نکنه و قصه ی ما به سر رسید



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 2  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 1550  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «